بودن
یا نبودن...
بحث در این نیست
وسوسه این است.
□
شراب زهرآلوده به جام و
شمشیر به زهر آب دیده
در کف دشمن. ــ
همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه ی معلوم
فرو خواهد افتاد.
پدرم مگر به باغ جتسمانی خفته بود
که نقش من میراث اعتماد فریب کار اوست
و بستر فریب او
کامگاه عمویم!
[من این همه را
به ناگهان دریافتم،
با نیم نگاهی
از سر اتفاق
به نظارگان تماشا]
اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این هابیل دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بی خبری لالا نگفته بود، ــ
خدا را
خدا را!
□
چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آن که از پس پرده ی نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامی فاجعه
آگاه است
و غمنامه ی مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
بازمی شناسد.
□
در پس پرده ی نیمرنگ تاریکی
چشم ها
نظاره ی درد مرا
سکه ها از سیم و زر پرداخته اند
تا از طرح آزاد گریستن
در اختلال صدا و تنفس آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت به تردید می نگرد
لذتی به کف آرند.
از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابر خویش به کرنش می خوانند،
هرچند رنج من ایشان را ندا درداده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نام عم
که مفهومی ست عام.
و پرده...
در لحظه ی محتوم...
□
با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روح سرگردان بی آرامی بر من آشکاره شد
و گند جهان
چون دود مشعلی در صحنه های دروغین
منخرین مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسه یی ست این:
بودن
یا
نبودن.
۱۳۴۸
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو