بودن
یا نبودن...

بحث در این نیست
وسوسه این است.



شراب زهرآلوده به جام و
شمشیر به زهر آب دیده
در کف دشمن. ــ
همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه ی معلوم
فرو خواهد افتاد.

پدرم مگر به باغ جتسمانی خفته بود
که نقش من میراث اعتماد فریب کار اوست
و بستر فریب او
کامگاه عمویم!
[من این همه را
به ناگهان دریافتم،
با نیم نگاهی
از سر اتفاق
به نظارگان تماشا]

اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این هابیل دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بی خبری لالا نگفته بود، ــ
خدا را
خدا را!



چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آن که از پس پرده ی نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامی فاجعه
آگاه است
و غمنامه ی مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
بازمی شناسد.



در پس پرده ی نیمرنگ تاریکی
چشم ها
نظاره ی درد مرا
سکه ها از سیم و زر پرداخته اند
تا از طرح آزاد گریستن
در اختلال صدا و تنفس آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت به تردید می نگرد
لذتی به کف آرند.

از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابر خویش به کرنش می خوانند،
هرچند رنج من ایشان را ندا درداده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نام عم
که مفهومی ست عام.

و پرده...
در لحظه ی محتوم...



با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روح سرگردان بی آرامی بر من آشکاره شد
و گند جهان
چون دود مشعلی در صحنه های دروغین
منخرین مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسه یی ست این:

بودن
یا
نبودن.

۱۳۴۸

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو